
از کدامین لحظه دیدار بگویم...؟نمیدانم!
چون همه لحظه هایش مانند رویایی شیرین زودگذر بود...
همچو رویایی که آن زمان که از خواب بیدار میشوی...
حسرت میخوری کاش بیدار نمیشدم...
همه لحظاتش زود گذشتند زودتر از زود...
ولی خاطراتش تا ابد در کلبه ذهنم لانه کرد...
میدانم که میدانی...
میدانی که حتی وقتی در کنارت سکوت کرده بودم سکوتم پر از احساس بود...
احساسی که زبانم چون نمیتوانست گوینده آن باشد...
همچو ن بچه ای در گوشه ای ساکت مانده بود...
ساکت و بی صدا ولی در دلش میگفت کاش میتوانستم بگویم..
.کاش میتوانستم بگویم دوستت دارم...
میدانی که وقتی چشمانم به چشمانت خیره بود تمنای وجودم چه بود...؟
میدانی لحظه ای که کنارم بودی خوشبختی مرا به آغوش کشیده بود...
میدانی تمام لحظاتی که کنارم بودی بی نیازترین بودم...
میدانی آن لحظه ای که غرق در رویا بودیم...
تکرارش فقط با وجودت تو خواهد بود...
تکراری که از آن لحظه ای که پیشت نیستم آرزوی تکرارش را دارم...
و در لحظاتی که کنارم نیستی تمنای وجودم در برابر خدایم این است...
که خورشید نوربخش زندگیم همیشه بر من و روزگارم بتابد...
و مهتاب شبهای تنهاییم همیشه با من باشد
تا سکوت شب را هیچگاه احساس نکنم...
و تو ای یار من همیشه در من و روزگار من بمان تا با نفسهایت اهورایی باشم...
لحظه دیدار تکرار خواهد شد...تکراری که آرزویم تکرارش نیست...
بلکه همیشگی بودن آن است...
نظرات شما عزیزان:
|